نام شاهد: علی رضایی
تاریخ تولد شاهد: ۱۳۶۴
شهادت دربارهی: کشته شدن برادرش
نام جانباخته: ناصر رضایی
تاریخ تولد جانباخته: ۲۶ شهریور ۱۳۶۲
محل تولد جانباخته: قروه، استان کردستان
محل کشته شدن جانباخته: فردیس کرج
تاریخ کشته شدن جانباخته : ۲۶ آبان ۹۸
نوع شهادت در دادگاه: عمومی
متن شهادت:
ناصر برادرم، فوق لیسانس کشاورزی داشت ولی بخاطر اینکه با مدرکش نمیتوانست شغل پیدا کند، شغلش خرید و فروش ماشین بود. دو سال بود ازدواج کرده بود، هنوز بچه نداشت.
روز ۲۶ آبان، ساعت پنج و پانزده دقیقه عصر ناصر با من تماس گرفت، در تظاهرات بود. گفت اینجا اتفاقی نمیافتد، فقط آمدیم بیرون خیلی مسالمتآمیز، اینجا ایستادهایم و اعتراض میکنیم. ولی صدای شلیک تیر و صدای فرار کردن و داد زدن میآمد.
گفت من در خیابان اهری فردیس هستم. گفت همهی بچههای اهری جمع شدهاند اینجا دارند شعار میدهند که آنجا یک پایگاه بسیج هم هست، گفت دارند تیراندازی میکنند با بلندگو هم حرف میزنند.
برادر من هیچ فعالیت مدنی یا سیاسی نداشت. فقط بخاطر اینکه یک مقدار وضعیت مالی بد بود، برای اعتراض به خیابان رفته بود.یک ربع بعد از این تماس برادرم به موبایل ناصر زنگ زد. یک نفر دیگر تلفنش را جواب داد و گفت چه نسبتی با صاحب این تلفن دارید؟ گفتم برادرم است. گفت تیر خورده به سرش.چشم چپش. بعدا من از چند نفر که آن موقع آنجا بودند پرسیدم، یک نفر میگفت من دیدم ناصر افتاد تیر خورد. گفت آن موقع فقط از طرف پایگاه بسیج و پشت بامهای اطرافش تیراندازی میکردند.
ما شهرستان بودیم و اصلا خبر نداشتیم که کجا و چطور بودند و کجا رفتند. میخواستند او را ببرند به بیمارستان قائم و فقط آدرس بیمارستان را به ما گفت. کسی که گوشیاش را جواب داد دوستش نبود و بعد از آن هم ما دیگر ندیدیمش. چون وسایلش را تحویل بیمارستان داده بود و وقتی ما رسیدیم بیمارستان گفتند یکی آورده ولی مشخص نیست. فکر کنم همان لحظهی تیر خوردن همه چیز تمام شده بود. ما وقتی از شهرستان به سمت کرج راه افتادیم، مرتب به گوشیاش زنگ میزدیم و آن آقایی که او را به بیمارستان برده بود جواب میداد. چندبار زنگ زدیم تا اینکه گفت عجله نکنید دیگر تمام شده.
ما نمیدانیم که چطور یا چه کسی به او شلیک کرده، در چه حالتی بوده و آیا کسی کنارش بوده یا نبوده. همچین چیزی مشخص نشد. فقط میدانیم که یک گلوله به سرش خورده بود. ما ندیدیم که گلوله داخل سرش بود یا خارج شده بود. ما فقط یک لحظه جنازه را اجازه دادند شناسایی کنیم. من یک لحظه باندی که گذاشته بودند روی سرش، برداشتم، اجازه دیگر بیشتر از آن اجازه ندادند به ما. بعدش گفتند این باید برود پزشک قانونی تشخیص بدهند. نباید دست بزنید. در نامهای که پزشک قانونی به ما تحویل داده نوشته :« اصابت گلوله به چشم»
آدرس دادند ما رفتیم آنجا بیمارستان قائم کرج نزدیک بیمارستان چند خیابان آن طرف تر را کلا بسته بودند اصلا نمیشد بروی آنجا. فردای آن روز، ساعت شش صبح رفتیم بیمارستان. گفتیم برای همچین کاری آمدیم. فقط گفتند اینجا نیست. شما باید بروید بهشت سکینه، جنازه را فرستادیم آنجا. ما رفتیم آنجا که گفتند باید مدارک را بدهید و تعهد بدهید که بعد از تحویل گرفتن جنازه فورا خاک کنید که ما گفتیم اینجا نمیتوانیم خاک کنیم باید برویم شهرستان که توانستیم کاغذ ازشان بگیریم و پیکرش را بیاوریم شهرستان. در بیمارستان یک لحظه اجازهی شناسایی به ما دادند که این برادرتان است؟ ما هم گفتیم بله. بعد با آمبولانس بردندش بیبی سکینهی کرج. آنجا هم دوباره گفتند که جنازه را تحویل نمی دهیم باید بروید کاغذ امضا کنید. رفتیم پیش دادستان. ساعت ۵ عصر جنازه را به ما تحویل دادند. گفتند به محض اینکه رسیدید باید دفن بشود. گفتیم ما شب میرسیم. گفتند شب هم برسید شهرتان، باید دفن کنید. ما ساعت نزدیک ۱۱ رسیدیم قروهی کردستان.
وقتی رسیدیم شهرستان، نیروهای امنیتی با لباس شخصی آنجا بودند و به ما گفتند باید فورا خاک بشود و به هیچ کس از فامیل هم اعلام نکنید که کسی بیاید. البته یک تعداد از فامیل که خودشان میدانستند، آمده بودند.
در بهشت سکینه، ما رفتیم جایی، دوباره گفتند این فرمها را باید پر کنید که پیکر را تحویل بگیرید. رفتیم فرم پر کردیم و از هفت صبح تا نزدیک غروب کارمان را راه انداختند. البته آنجا کسی نبود که با آنها بخواهیم حرف بزنیم. فقط یک مدت گیر دادند گفتند باید یک چیزهایی مشخص بشود، بعدش پیکر را تحویل بدهیم چون اینجا افراد با همین شرایط زیاد هستند. همچین چیزی به ما گفتند. چون ما هم یک مقدار وضعیتمان خوب نبود فامیل میرفتند دنبال کارها و کاغذ و اینجور چیزها. ساعت شش غروب توانستیم پیکرش را تحویل بگیریم.
در بهشت سکینه از ما تعهد هم گرفتند. نمیدانم آنهایی که از ما تعهد گرفتند، از طرف کجا بودند سازمانش را مشخص نکردند. ولی در دفتر بهشت سکینه بود. گفتند این دستور آمده و باید تعهد بدهید که بدون مراسم همین امشب باید پیکرش خاک بشود. ما هم تعهد دادیم. مجبور بودیم چون در غیر اینصورت، پیکرش را تحویل نمیدادند. در بهشت سکینه پیکرش را شسته بودند و کفن کرده بودند. پیکر برادرم را به ما طوری تحویل دادند دادند که وقتی رسیدیم آنجا دیگر هیچ کاری نکنیم بجز خاک کردن. فقط برای شناسایی یک مقدار از سرش را به ما نشان دادند که بدانیم این جنازه مال ماست. ما جای گلوله را روی بدنش ندیدیم. همه جایش را بسته بودند و نمیشد اصلا کفن را باز کنی. یک آمبولانس که مال بهشت سکینه بود، پیکرش را به شهرستان ما منتقل کرد. پولش را ما واریز کردیم، بعد به راننده آمبولانس گفتند که باید همان جایی که باید دفن بشود پیکرش را تحویل بدهید. وقتی هم که رسیدیم شهرستان مامورهای لباس شخصی آنجا بودند. مشخص بود منتظر هستند که ما حتما خاکش کنیم و مراسم را تمام کنیم و برویم خانه.
ما نتوانستیم مراسم دفن و سوگواری را طبق رسوم و خواسته ی خودمان برگزار کنیم. فقط گذاشتند در این حد باشد که ما مسجد بگیریم، ملت بیایند آنجا یک تسلیتی بگویند. آنجا باز هم مامورها بودند.مامورهای لباس شخصیای که میشناختمشان آن دور و بر بودند. کسانی هم بودند که می خواستند با ما مصاحبه کنند. ولی مصاحبههای الکی که مثلا یک حرفی را بهت بگویند و ما هم باید حفظ میکردیم و میگفتیم. ما قبول نکردیم.
برای برگزاری مراسم فقط میخواستند همه چیز عادی برگزار بشود. میآمدند انجا، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده تسلیت میگفتند انگار نمیدانند چهکسی این کار را کرده. پدر من سنش زیاد است، دو سال پیش هم خواهرم را از دست دادم، پدر و مادرم واقعا وضعیت خوبی نداشتند و نمیدانستند چه کار بکنند. من بودم و یک سری که جلویم را میگرفتند و میگفتند نباید این کار را بکنی، اگر حرکت اشتباهی انجام بدهی برای خواهرزاده و آیندهات بد است. اصلا هم نمیدانستم در مورد چی حرف میزنند.
اینهایی که میآمدند خانهی ما و میخواستند مراسم عادی برگزار شود با لباس شخصی، میآمدند حرفهایشان را میزدند و جواب هم نمیدادند که شما کی هستید و از کجا آمدهاید. فقط حرفشان را میزدند و میرفتند. مثلا یک سری بودند که دو جوان آمدند با لباس شخصی گفتند بیایید شکایت کنید ما میخواهیم شهید اعلامشان کنیم که من نگذاشتم. گفتم برادر من شهید نشده، بسیجی نیست که شهید شده باشد اینجور که شما میگویید خودتان کشتید و خودتان هم میخواهید بیایید فلان کنید. که میگفت از کجا میدانی. من نمیتوانستم چیزی بگویم چون نمیدانستم واقعا چطور شد و از کجا آمد، کی زد، چطور رفت و چطور آمد. هیچی را واقعا نمیدانستم
هفتهی بعدش با ما از طرف سپاه تماس گرفتند و از ما مصاحبه تلویزیونی گرفتند. گفتند شما باید مصاحبه کنید بگویید از قوه قضاییه میخواهیم که این را بررسی کند، از آقای رئیسی میخواهیم که حق ما را بگیرد. قرار بود از تلویزیون شهرمان پخش شود. البته اجباری بود، ما گفتیم هیچ مصاحبهای نمیکنیم. تهدید کردند و گفتند باید مصاحبه کنید. وگرنه برایتان مشکل پیش میآید و به زور آمدند خانهی ما، از من و پدرم و داییام مصاحبه گرفتند که شما بگویید از آقای قوه قضاییه میخواهیم که این برادر ما را کشتند به طریق قانونی به دادگاهی انجام برسد. همانی که آنها میگفتند را باید میگفتیم. اما در نهایت این مصاحبه پخش نشد.
به ما پیشنهاد دیه هم دادند. میگفتند اگر شهید اعلام شود دیهاش هم پرداخت میشود. فکر کنم دویست میلیون تومان برای دیه به پدرم گفته بودند. من خانه نبودم، پدرم میگفت یکی آمده گفته دویست میلیون میدهیم، اگر شهید اعلام شود، اگر بگویید رهگذر بوده، اگر بگویید بسیجی بوده. که من نگذاشتم.
من دنبال این بودم که خودم پیگیری کنم و شکایت کنم درباره کشته شدن برادرم. میخواستم دنبال وکیل بگردم. اما هزینهاش زیاد است، ما توانایی این را نداریم که وکیل بگیریم.
پدرم پارسال دادخواهی کرد، یک ویدیویی را در اینستاگرام منتشر کرد و گفت من دادخواه خون پسرم هستم و برای همین دو سه بار بازجویی شده. برادرم هم با یکی از شبکههای تلویزیونی خارج از ایران صحبت کرد او را هم بردند سپاه، سوال جواب ازش کردند.
یکی دو ماه بعد از آبان، وقتی آمده بودند، همه مدارک ناصر و از جمله گواهی فوتش را از پدرم گرفته بودند. گفته بودند بخاطر جایی که ناصر را خاک کردهاید این مدارک را لازم داریم و باید مدارک ناصر را تحویل بدهید که بگذاریم کارها درست پیش برود. پاسپورت و شناسنامه برادرم، گواهی فوت، کاغذهای مربوط به ترخیص و اینجور چیزها، همه را بردهاند. بعدا زنگ زدند گفتند این مدارک را به شما پس میدهیم فقط باید آرام باشید. اما هنوز مدارک را پس نداده اند.