روزی که با به دنیا آمدنت مادر شدهام، نور و روشنایی به خانه من آمد. فکر میکردم روشنترین خانه دنیا را دارم، اما بیستوسه سال بعد که تو را از خانهام ربودند. خانه برایم از شب سیاهتر شد.
کفشهایم را پوشیدم، به هر جا که میتوانستم رفتم و سراغ تو را گرفتم. هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتمت. اگر توان پاهایم اجازه میداد، میخواستم تمام خانههای دنیا را زنگش را بزنم و بپرسم آیا سعید مرا دیده اید؟
مگر میشود کسی در این شهر یکبار چشمهای تو را دیده باشد و تو را به یاد نیاورد؟ مگر میشود من بگویم «من مادر سعیدم» و کسی جوابم ندهد؟
حالا که ناتوانم از رفتن به خانهها. مسببین این روزگار تلخمان، آنها مرا صدا میزنند و از من میخواهند تو را فراموش کنم.
به هر فرصتی مرا در اطاقی روی یک صندلی مینشانند و صدایی با تحکم به من میگوید: «چرا فراموش نمیکنی پسری داشتی؟ برای استخوان سعیدت به این در و آن در میزنی؟»
پرسیدند: «فلان جا، فلان استخوان را نشانت میدهیم و میگوییم سعید است، آرام میشوی؟» با دست راستم به قلبم کوبیدم و گفتم اگر من مادرش هستم از استخوانهایش سعیدم را میشناسم!
بله من مادری هستم که پسرم را با استخوانش میشناسم و همان پسری که امروز زادروزش است و اگر بود، زیباترین قاب دنیا را با حضورش میساختم.
پسرم تولدت مبارک
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
اکرم نقابی