نوشته ایی از سحر بهشتی خواهر زنده یاد ستار بهشتی به مناسبت تولد ستار

آمدی جان به قربانت
آمدی خواهر به قربانت

و در این لحظات در سال ۱۳۵۵ عزیزی به دنیا آمد که ستون خیمه خانه ما شد. و در آن لحظات مامان گوهر شادمانه از آمدن فرزندش و در آن ساعات هزاران آرزویی که به لطف جاعش تبدیل به خاکستری از خاطرات شد.

آرزوهایی که مادر از زمان تولد ستارش می گوید از کودکی ستار که می گوید گویی از رشادت های بزرگمردان تاریخ می شنوم! اینکه ستار برادرم یاور و کمک رسان بوده حس قدرتی مضاعف در من بوجود می آورد. مامان گوهر می گوید و می‌گوید تا آنجا که ستار بیمار می شود و از درمانش قطع امید می‌کنند قرار می شود با یک تزریق شاید آخرین امتحان را بکنند. لحظه های بسیار دلهره آوری است مادر می گوید دلشوره های دنیا یکجا به جان من ریخته شد خدایا فرزندم را به تو می سپارم!

و دکتر اندکی بعد مأیوس از عدم علاج ستار می گوید. گوهر دردانه زندگی ام می گوید فریاد کشیدم فرزندم را نکشید. پدرم برای آرام کردن مادر می آید و می‌گوید باید تسلیم خواست خدا باشیم. دیگر راه درمانی نیست. مادر که هیچ مانعی را برای ابراز مهر مادری اش بر نمی تابد آرام نمی شود به سمت اتاق دکتر می رود و ملتمسانه به دکتر می‌گوید ستار را نکشید مادر می گوید اینطور متوجه شدم که می خواهند با سوزن زدن(تزریق) به زندگی ستار خاتمه دهند.
مامان گوهر میگه دکتر گفت نگران نباش خواهر جان من همه تلاشم را می کنم و باز دست بکار شد تا اینکه دکتر گریه کنان از اتاق بیرون آمد و‌گفت معجزه شده من نمی دانم ولی معجزه شده و علایم حیاتی بطور طبیعی بازگشته.

اینجا که رسیدیم چنان آه از مادر شنیدم که در عمرم یاد ندارم چنین آهی از کسی دیده باشم. گفت دردانه ام را با چنگ و دندان بزرگ کردم از خرمشهر در جنگ متواری شدم به نقطه امن رسیدم اینجا و در غربت شماها را به سرانجام رساندم و ستارم اما بخاطر حمایت از مردم و نپذیرفتن زور و ظلم ایستاد و جانش را فدای آرمانش کرد.

آنگاه مادر به خاطره ای اشاره می کند که یکبار معلمی دانش آموز را کتک میزند و ستار در اعتراض به این رفتار معلم و دفاع از دانش آموز، بطور موقت از مدرسه اخراج می شود.

مادر می گفت دو روز بعد مدیر مدرسه تماس گرفت و گفت شما فردا ستار را بیاورید که ما دوباره با تعهد به مدرسه باز گردانیمش!!
مادر اما می گوید ستار گفت من پای در آن مدرسه نمی گذارم مگر مدیر و معلم از من عذر خواهی کنند.۰۰۰۰۰۰

عشقم و گوهرم گفت؛ دوران‌جنگ بود ستار به مدیر مدرسه گفت من برای دفاع از کسی که ناحق کتک خورد ایستادم و تو مرا اخراج کردی پس چه کسی باید بجنگد من که از مظلوم حمایت کردم!!!
مادر گفت مدیر مدرسه ستار را از اتاق بیرون کرد و به من گفت شما بروید این کودک نیازمند دلجویی است و من اشتباهم را‌جبران می‌کنم.
حالا که خوب نگاه می کنم احساس میکنم شاید اساسا ستار و ستارهای ایران زمین آمده اند تا به ما درس شجاعت و شهامت بدهند! درس ایستادگی! درس یکی شدن! درس حمایت! درس غیرت و از خود گذشتگی!
و من این روزها غم از دادن برادری که پناهگاهم بود را بدوش میکشم اما یافتن برادران دیگر در جای جای این‌ کره خاکی احساس آرامشی می دهد که شاید ستار ها با رفتنشان پیوند ما را نا گسستنی می کنند!
جانم خواهر تولدت در آسمان‌ها مبارک باد

بر گرفته از صحفه اینستاگرام سحر بهشتی خواهر زنده یاد ستار بهشتی