دوشنبه, نوامبر 25, 2024
spot_img

نمی‌تونم تصور کنم. نمی‌تونم. خودم دو تا دختر دارم. نمی‌تونم پسر!!!

-

دردناکترین گریه، گریه قلم آدم عاشق است! برای عشقی که قربانی جنایت ج. ا شده است!

حامد و پریسا و ری را!

ده روز پیش، افسر آمریکایی مرزبانی گفت: در صندوق رو بزن بالا، شیشه‌های ماشین رو هم بیار پایین، ماشین رو هم خاموش کن.

بعد گفت: پاسپورت.

بعد گفت: مقصدت کجاست؟ چرا می‌ری سفر؟

بعد گفت: اسلحه، تنباکو یا مشروب چیزی با خودت نداری؟

تا اینجایش همه‌چیز خوب پیش رفت. تا پرسید: تنهایی می‌ری سفر؟ زنی بچه‌ای؟ کجا هستن؟

نمی‌دانستم چه جوابی بدهم‌. دو سال و سه ماه است از این سوال فرار کرده‌ام. دلم می‌خواهد بگویم سفرند. دلم می‌خواهد بگویم هنوز برنگشته‌اند. دلم می‌خواهد بگویم نمی‌دانم. دلم می‌خواهد بگویم در خانه مانده‌اند. یک چیزی که جواب باشد و نباشد. یک چیزی که او دست از سرم بردارد حتا به قیمتی که چهار ساعت رانندگی را فراموش کنم و بگویم اصلا برمی‌گردم و سفر نمی‌روم. اما بالاخره به زحمت از سوالی که دو سال و سه ماه است از آن گریزانم و برای همین با آنان که نمی‌دانند روبرو نمی‌شوم تا پاسخی ندهم مواجه می‌شوم و می‌گویم: در یه فاجعه‌‌ی هوایی از دست‌شون داده‌م.

می‌پرسد: اسلحه، تنباکو، مشروب؟

نمی‌دانم چرا دوباره تکرار می‌کند انگار مشغول حلاجی کردن ماجرا در ذهن خود است. ادامه می‌دهد: یه فاجعه‌ی هوایی؟ کدوم فاجعه‌ی هوایی؟

می‌گویم: نه اسلحه دارم نه تنباکو نه ماری‌جوانا نه مشروب نه غذا و میوه نه پول زیاد. پرواز پی اس ۷۵۲. ساعت شش و پانزده دقیقه‌ی صبح‌‌ هشتم ژانویه، سال ۲۰۲۰. لعنتیا با چند تا موشک اون هواپیما رو زدن. همسرم و دخترم تو اون هواپیما بودن.

با حیرت تماشایم می‌کند. شیشه‌ی باجه‌اش را می‌بندد. دوباره بعد از چند دقیقه باز می‌کند و می‌پرسد: اسلحه؟ تنبا…

می‌گویم ندارم و می‌فهمم حسابی گیج شده است. دوباره پی حرف را می‌گیرد که یعنی ساعت شش و پانزده دقیقه‌ی صبح؟ همون هواپیما تو تهران؟

تایید می‌کنم. حالم خوب نیست. می‌گویم بالاخره دست از سرم برداشت. اما برعکس کاغذ زردرنگ را روی شیشه می‌چسباند و می‌گوید بزن کنار.

دقایقی بعد در سالن اداره‌ی مرزبانی بین افراد بسیار دیگری نشسته‌ام. خواهند پرسید چرا می‌روی سفر همان‌طور که اولی هم پرسید. چطور بگویم فرار می‌کنم؟ چطور به آن‌ها بفهمانم نوروز است و از نوروز فرار می‌کنم. از او فرار می‌کنم که اصرار بر پوشیدن لباس نو داشت. از او فرار می‌کنم که از هفته‌ها به نوروز یک به یک سین‌ها را می‌چید و کیف می‌کرد. از او فرار می‌کنم که نوروز را برای من نوروز کرد. از او فرار می‌کنم که شمع می‌خرید، سیب سرخ جدا می‌کرد، سکه‌های قدیمی را از گنجه‌اش بیرون می‌کشید. از او فرار می‌کنم که به دخترش یاد داد بلافاصله بعد از سال تحویل هرجای جهان که هست به مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایش عید را تبریک بگوید، با عمو و دایی و خاله‌اش حرف بزند، عمو نوروز را دوست بدارد. از او فرار می‌کنم که سه ماه است سر مزارش نرفته‌ام. می‌خواهم بگویم نمی‌دانید، نمی‌دانید چطور می‌شود از پیام‌های تبریک و از یک جشن بزرگ ملی گریخت.

دوباره برای یکی پشت یکی از کامپیوترها توضیح دادم که ماجرای این سفر تک‌نفره چیست. آن‌ها که نمی‌فهمند تمام کردن کتاب خاطرات چه معنا می‌دهد یا من این طور خیال می‌کنم. آن‌ها که نمی‌دانند شش هفت روز دور از جن و انس در جایی در ناکجاآباد، بعد از چهارده پانزده ساعت رانندگی، ته جاده‌های آسفالته و شوسه، پشت آن درختانی که حتا سایه‌ی آدمیزادی هم پیدا نیست، کجاست و چه معنا می‌دهد یا من این‌طور گمان می‌کنم. آن‌ها چیزی نگفته‌اند و فقط چند نفری پشت کامپیوترها چیزی را در گوگل جسته‌اند و گاهی زیرچشمی نگاهم کرده‌اند. با این نگاه‌ها آشنا هستم. می‌شناسم. “مرد بیچاره.”

همه‌ی مسافرانی که سین‌جیم می‌شوند شاکی‌اند. یکی توضیح می‌دهد به نمایشگاه نقاشی گوستاو کلیمت آمده است. یکی معترض است که چرا باید نسبتِ خودش و پسرش را بی‌جهت توضیح بدهد. می‌فهمم که حاضرین ساعت‌ها نشسته‌اند و من هم گویا ساعت‌ها باید بنشینم که یک‌باره صدایم می‌کنند. افسری حدودا پنجاه ساله با کاغذ و خودکاری در دست.

مرا به گوشه‌ی سالن دور از بقیه می‌کشاند و می‌گوید: بشین.

می‌نشینم. روبروی او. چند ثانیه‌ای سکوت می‌کند و بعد درمی‌آید که: خیلی متاسفم. واقعا متاسفم.

حرفی ندارم بزنم‌. تشکر می‌کنم. مثل دیدار با تمام غریبه‌هایی که اینجا و آنجا می‌بینم، به ویژه هموطنان، و قدردان مهربانی‌شان هستم.

می‌گوید: همسر و دختر تو هم تو اون هواپیما به قتل رسیدن، درسته؟

یک افسر پلیس ساده است و بهتر از بسیاری از سیاستمداران و خبرنگاران و دیگران، فرقِ سه واژه‌ی به قتل رسیدن، کشته شدن و مُردن را می‌داند. می‌داند به قتل رسید همان نیست که بگویی کشته شد. می‌داند صحنه‌ی کشتار دسته‌جمعی معنای سانحه نمی‌دهد. می‌گوید مثل همین امروز یادمه چه اتفاقی افتاد. یادمه چطور اون موشکا رو شلیک کردن. اون هواپیما اول صبح…

بعد سوالاتی در مورد اقامتم در روزهای آتی می‌پرسد و سوالات کوتاه دیگری که احتمالا از همه‌ی عبوری‌ها می‌پرسند. نشانی را از روی گوشی برایش می‌خوانم و می گویم: این لعنتی رو یه هفته می‌خوام خاموش کنم. تابستون هم این کار رو کردم. سرم پر از صداست. سرم پر از سکوته. نمی‌تونم برات توضیح بدم. نمی‌تونم برات توضیح بدم تو چه وضعیتی گرفتارم. هیچ چیزش قابل توضیح نیست.

بعد می‌گوید: می‌شه یه سوال شخصی ازت بپرسم؟

جواب می‌دهم: ایرادی نداره.

می‌پرسد: آیا هنوز هر روز گریه می‌کنی؟

جواب می‌دهم. بعد سر تکان می‌دهد و می‌گوید: نمی‌تونم تصور کنم. نمی‌تونم. خودم دو تا دختر دارم. نمی‌تونم پسر.

از هم خداحافظی می‌کنیم. دستی به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: برو! برو هر جایی که فکر می‌کنی می‌شه این غصه رو چال کرد، برو همون جا.

همه‌ی منتظران در اداره‌ی مرزبانی همچنان منتظرند. از پارکینگ اداره‌ی مرزبانی به سمت جایی در جنوب بیرون می‌زنم. سر اولین پیچ گوشی را خاموش می‌کنم. سه سال است نوروز به این خانه نمی‌آید. سال کسی تحویل نمی‌شود

حامد اسماعیلیون .

Recent posts