حبس تو حبس ،شکنجه ضربدر شکنجه ، به جرم مقاومت در مقاومت ، نوشته ایی از سهیل عربی

در بندهای عمومی معمولا پس از قطع شدن تلفن ( بین هشت تا ده شب) اعزامهای روز بعد را اعلام می کنند،( البته این کار بر خلاف قوانین زندان است، اما نگهبانها برای راحتی خودشان به زندانی می گویند که صبح آماده باشد _ اعزامی باید پیش از آمار صبحگاهی ” بین هفت تا هشت صبح”از بند بیرون رفته باشد )

آن شب حدود یازده شب به من و بهنام گفتند که فردا اعزام داریم،
من به دادسرای اوین و بهنام به بیمارستان برای درمان پروستات .
من از قبل می دانستم که اعزام دارم، وکیلم ( آقای شریف زاده ) خیلی اصرار داشت که حتما به دادسرا بروم / با اینکه از اعزام بیزارم و بسیار برایم زجر آور است ، پذیرفتم، چون آقای شریف زاده گفت ، بالاخره مشکل عدم محاسبه ایام خلا در پرونده ام ، حل شده و فقط باید به دادسرا بروم تا از آنجا مراحل تبعیدم به برازجان انجام شود، یعنی امشب ممکن است پس از هشت سال آخرین شبی باشد که در زندان هستم،

هر چه به صبح نزدیک می شدیم ، حس بدتری نسبت به این تحول در زندگی ام پیدا می کردم ،
عجیب است که انسان از آزادی بترسد! فجیع است…

بهنام هم حس خوبی نداشت،
دیروز به دفتر الله کرم عزیزی رفته بود و از او خواسته بود که اگر قرار است ،اعزام مشروط به دستبند زدن شود ، انصراف می دهد، و عزیزی هم گفته بود حتما با دستبند و بنابراین برای بهنام پرسش پیش آمده بود که اگر قرار است اعزام شود، مشکل دستبند حل شده یا نه؟

هر دوی ما، تا صبح بیدار ماندیم و استرس داشتیم،
معمولا این طور وقتها برای فراموشی درد و نگرانی ها شطرنج بازی می کنیم،
جالب است که اغلب یک دست در میان برنده می شویم، یک دست من می برم و یک دست بهنام!
بعد چای درست کردیم و گپ زدن تا شش صبح،
استرس به اوج رسیده بود و در چنین مواقعی تنها املت است که به داد بشر می رسد،
یک حس ، شبیه به حس ششم به هر دوی ما گفت ، این املت آخرین آرامشِ ما پیش از توفانی طولانی خواهد بود!
از بد روزگار وقتی املت را درست کردم، هر سه همخرجمان بیدار شدند، بیدار و به شدت مشتاق سهیم شدن در این املتِ پیش از توفان.

از وجدان بی خبرها به املت رحم نکردند و من و بهنام به هم خیره شدیم و با نگاهمان به هم گفتیم، خوب شد ما املت لازم شدیم ، دوستان سیر شدند.
چند تکه کوچک نان سر سفره ماند، با حسرت خوردیم و رفتیم برای اعزامِ پر حادثه…

بهنام گفت لباس خوشگلاتو بپوش ، شاید از همین دادسرا بفرستنت تبعید،
حتی رفت از تو زاغه اش یک جفت جوراب نو برام آورد….

رفتیم زیر هشت و همونجا هم به بختیاری افسرِ وقت، گفتیم که اگر اعزام با دستبند است، انصراف می دهیم،
چند تا تلفن زد کسی جواب نداد،
گفت تا ۳۶۵ برویم ، آنجا بپرسیم،
رفتیم…
سرباز ورودی ۳۶۵ شروع کرد به بازرسی بهنام،
بهنام بهش تذکر داد نباید دست بزنی به بدنمون باید با گِیت بازرسی کنی،
اما سرباز توجهی نکرد و خیلی بد او را بازرسی کرد
سمت من آمد ،
بهش گفتم اگر دستت به من بخوره ، جوری چک میخوری که نه فقط دیگه دستت جای بد نره، بلکه کارت پایان خدمت هم دیگه با کارت نیاد و باقی عمرت را در بیمارستان باشی.

آنقدر با خشم اینها را به سرباز گفتم که چند قدم عقب رفت و بازرسی نکرد، افسر هم گفت نیاز به بازرسی نیست، اینها سیاسی هستند، چاقو ماقو و مواد ندارند…

رسیدیم به ۳۶۵
جایی که پیش از اعزام ، هویت زندانی را استعلام می کنند( مثلا می بینند عکس پرینت با خودت میخونه_ که شخص دیگری به جای تو اعزام نشود)

مامور ۳۶۵ رفتار خیلی بدی داشت، با لحن خیلی بدی از ما سئوال می کرد، انگارارباب است و ما رعیتهایش…
اسم؟
اسم پدر؟
شماره شناسنامه؟
کد ملی؟…..
بهنام ناراحت شد، گفت ما بازجویی هایمان را پس دادیم،تو فقط وظیفه داری عکس و پرینت ما را چک کنی…
مامور ۳۶۵ با لحن بدتری ادامه داد و من هم بهش گفتم مردک عقده ای اگر قلاده ات را نزدند خودم میام میزنم، بی شرف با مردم درست صحبت کن، اگر ما نبودیم تو همین شغل کثیف زندانبانی را هم نداشتی،
و حتی عرضه لبو فروشی هم نداری و از گرسنگی می مردی بدبخت حقیر مزدور….
دعوا شد.
دعوا شد و افسر جانشین و رئیس حفاظت آمد…
پس از کلی بگو_ مگو
من و بهنام را به دفتر رئیس زندان بردند،
ما هم اتمام حجت کردیم، گفتیم تا اینجای اعزام که خیلی اذیت شدیم،
اگر قرار است ادامه اعزام هم با آزار باشد اصلا نمی رویم.
عزیزی قول داد که مشکل را حل می کند.
رفتیم و بازهم سرباز مرحله دوم بازرسی خواست با دست بازرسی کند که گفتیم اجازه نمی دهیم و باید با گیت بازرسی کنند،
طبق آیین نامه هم بازرسی با دست ممنوع است.
اما دوباره دعوا شد…
پس از دو ساعت جنگ ، بالاخره به شعبه اعزام رسیدیم،
آنجا گفتند باید حتما دستبند به ما بزنند،
ما هم گفتیم نمی زنیم،قبلش هم به رئیس زندان گفتیم اجازه نمی دهیم به ما دستبند بزنید.
یک ساعت معطل شدیم و پس از کلی بیسیم بازی به ما گفتند مشکل حل شده،
به سمت درب خروج برای سوار شدن به ماشین اعزام برویم

راه افتادیم،
بیش از ده سرباز با ما آمدند،
( مشکوک بود، چون در حالت عادی دو سرباز برای هر زندانی می فرستند)
رسیدیم جلوی قرنطینه، گفتند اگر دستبند نمی زنید باید به قرنطینه تنبیهی بروید،
گفتیم نه دستبند می زنیم،
نه به قرنطینه تنبیهی می رویم،
ما از قبل گفته بودیم دستبند نمی زنیم، چرا باید تنبیه شویم؟

یک آخوند که دادیار داخلی زندان بود( حسین زاده ) و قاسم صحرایی ( افسر شب)
آمدند که ما را راضی کنند، دستبند بزنیم.
ما نپذیرفتیم،
گفتیم اصل شخصی بودن مجازات، یعنی حتی اگر مجرم باشیم گه نیستیم، خانواده ما نباید مجازات شود، اینکه ما را با دستبند به خیابان می برید، یعنی بازی با آبروی خانواده ما…
در ضمن ما بدهی نداریم که شما بیم فرار داشته باشید،
همدستان شما در حکومت اختلاس و دزدی کردند،
ما فریاد زدیم : آی دزد
دزد در کانادا است، و ما که فریاد زدیم آی دزد در بندیم.
هر دوی آنها گفتند حرفتان قانونی و منطقی است ، اما به ما اینچنین دستور داده اند

گفتم شاید به شما دستور دهند آدم بکشید،
باید بکشید؟
این کار شما هم کشتن آبروی انسانها است..
دقایقی بحث کردیم اما بی فایده بود،
صحرایی گفت به قرنطینه بروید تا ببینم چه می شود،
گفتم یک بار هم مامور دو الف گفت بیا چند تا سئوال و جوابه تا ببینم چه می شود،
هشت سال است که در زندان هستم و هنوز هم ندیده چه می شود!

چند متری فاصله گرفت و به زندانبانِ قرنطینه چیزهایی ( درگوشی) گفت.
کمی بعد چند تا زندانی گولاخ( هیکل گنده ) ریختند سر ما و به زور ما را روی زمین کشیدند و چند مشت و لگد هم به من زدند، لگدهایشان به بیضه و شکمم بسیار دردناک بود،
من و بهنام در آن لحظات فقط فریاد می کشیدیم:
ننگ بر شکنجه گر….

ما را به یکی از سلول‌های قرنطینه تنبیهی انداختند،
جایی بسیار کثیف و دلگیر تر از بندهای عادی زندان ،
بدنهایمان خیلی کوفته بود و اعصابمان خرابتر …
به هم نگاه کردیم و همزمان گفتیم:
اعتصاب غذا

اعتصاب غذا تنها سلاح زندانی در چنین مواقعی است.
وقتی جیره نهار را آوردند و نگرفتیم،
عقب نشینیشان آغاز شد،
(درست است که اینها دوست دارند سر به تن امثال مانباشد، اما مرگ ما در زندان برایشان اندک دردسری دارد و در این حکومت هستند افرادی که کمی آینده نگر هستند و بهتر می دانند تا جایی که مصلحت نظام در خطر نباشد” هزینه ” ندهند و با رسانه ها درگیر نشوند.

وکیل بند قرنطینه/ سردسته ارازلی که ما را کتک زدند، معروف به ” سید”
به سلولمان آمد ، ماچ و چاپلوسی و نوکرم چاکرم که به خاطر من کوتاه بیاید،
_ من اگه به دستور صحرایی گوش نمی کردم، هم می نشوندم” از وکیل بندی برم می داشت” ، و هم می گفت گارد بیاد،
ما شما را محکم نزدیم!
اگر گارد می زد بد تر می شد!
بهنام از کوره در رفت و گفت تو به خاطر پست وکیل بندی ات دست رو هم لباست بلند کردی،
کاش گارد ما را کتک می زد، دلمان نمی سوخت، می گفتیم از زندانبان خوردیم نه از هم لباسمان !

خلاصه “سید ” وکیل بندی که به جرم کلاهبرداری در زندان بود،
دقایقی پیش دستور داشت ما را با کتک به اینجا بکشاند، و حالا دستور دارد با چاپلوسی ما را راضی کند که دست از اعتصاب برداریم.
بازوهایش اندازه کنده درخت سی ساله است، اما دریغ از یک جو معرفت…
ما گفتیم به اعتصاب ادامه می دهیم،
گفت الان براتون جوجه کباب سفارش می دم ، با کوبیده اضافه ! خودم هم با حاجی حرف می زنم که راضی بشه بر گردید بندتون.
گفتیم حاجی خر کیه که راضی بشه،
ما از همشون شکایت می کنیم،
حاجی باید دنبال شغل جدید بگرده …
ترسید ،
گفت از من شکایت نکنید ها !
گفتیم ما پلشت نیستیم که از هم لباسمون شکایت کنیم، اگر چه شما خیلی بی معرفتید که دست رو هم لباستون بلند کردید…..