متن نامه‌ سعید اقبالی در سالروز بازداشت خود

نزدیک به پنج سال گذشت از آن روزی که آن مرد عصبانی آمد و من رفتم. به جایی که گورستان زندگان بود، جایی که فهمیدم برای چه آنجا هستم. برای کودکی‌ام و لباسهای عید قرضی پسر عمویم، برای جای نانی خالی نوجوانی و حسرت ماشین زیبای محمد در جوانی. اما گفتن اینها که شرم ندارد. شرمم از خودم می‌بود که اگر همه را در این وضع می‌دیدم و هیچ نمی‌گفتم و هیچ نمی‌کردم.
یک جای کار می‌لنگید مثل گوشم که میان دست بازجویان لنگان لنگان فلج شد. مثل وقتی که بازجو گفت می‌دانم حرف نمی‌زنی، به خاطر همین آنها را آورده‌ام و من بهت زده انعکاس چادر گل گلی را با چشمان بسته را در راهروهای ۲۰۹ دیدم. هرچه داشتند به میدان آوردند، مرا، تو را، او را، اما من همیشه لجباز تا اتاق‌های کرولال انتهای راهرو پیش رفتم و به قول شاملو، سقف لانه سرد خودم ماندم.
می‌گفت نجات در راستگویی است! اما من همیشه راست می‌گفتم که پرنده کوچک من باش تا در بهار تو درختی پر شکوفه شوم!
نگهبان ۳۲۱ گفت: آقا بیا! زندانی ۹۵ شکوفه داده بهار شده. هنوز هم مطمئن نبودم ۹۵ بودم یا ۹۴، اما مطمئن بودم بیرون که بیاییم رشته اعداد برای آنهایی که هنوز آن لباس عید قرضی پسر عمو می‌پوشیدند و جای نان خالی و حسرت ماشین زیبای محمد به دل داشتند خوش رقصی میکرد.
از آن موقع و قبل از آن نقش شرمسار خود را حتی در این تاریک خانه دارها ایفا میکنم، تا نه چشمی کور شود و نه زبانی بسته و نه گردنی خمیده. نقشی واقعی تا پای جان مثل قولهایم از ۵ سال پیش. نه نقشی کوتاه به اندازه زمستان که در غربت به انتها برسید. اینجا هم غربت خود را دارد اما معلمم آقا سعید خوش اخلاق به من یاد داده که ما هنوز هم به مردم طلبکاریم! تا لحظه‌ای که به آزادی دست پیدا کنیم! حتی اگر خاطرات بد تکرار مکرارت شود.
سعید اقبالی / بهمن‌ماه ۱۴۰۰/ زندان رجایی شهر کرج