اون روز صبح از خواب که پاشدم سرم بشدت درد میکرد!حساس کردم که فشار خونم بالاست.به دفتر بندمراجعه کردم و گفتم که میخوام برم بهداری،گفتند لباس بپوش ده دقیقه ی دیگه اینجا باش بریم. وقتی رسیدم یکی از مراقب ها گفت : بشین تو حیاط تاماشین بیاد..نشستم و با بچه هایی که در رفت و امد بودند.صحبت کردم و تو حیاط کوچیکمون قدم زدم . بیست دقیقه ای گذشت.سرکی به دفتر کشیدم که ماشین چی شد.گفتند.ماشین نیست برو بالا تو بند ماشین که اومد از آیفون صدات میکنیم.سرم بشدت درد میکرد،رفتم بالا بچه ها گفتند چی شد؟ نرفتی! گفتم که ماشین نبود.یکی گفت خب پیاده میرفتید.پنج دقیقه راه که بیشتر نیست.رو تخت دراز کشیدم حالم اصلن خوب نبود.ظهر شده بود و خبری از ماشین نبود. دوباره رفتم پایین تا بگم چقدررحالم بده ، با عصبانیت گقتم قراره ماشین تولید کنید ماشین های بهداری چی شدند.همون آمبولانس کثیف همیشگی رو بفرستید.اصلن منو پیاده ببرید.حالم خیلی بده سرم داره از درد میترکه کلی با مسئول اونجاجر و بحث کردم ودر آخر با عصبانیت گفتم که دیگه نمیخوام برم درمانگاه!
برای همه سوال بود که چه اتفاقی افتاده که یک ماشین توی درمانگاه در دسترس نیست.هر جوری بود ناهارمو خوردم، سردردم بیشتر شده بود،احساس میکردم مویرگهای سرم داره پاره میشه، غروب بود که اومدن دنبالم که بیا بریم دکتر ! گفتم: درمانگاه نمیام
وقتی دیدند تصمیمم جدی است گفتند که باید بنویسی که با میل خودت درمانگاه نمیری با اصرار دوستان راهی درمانگاه شدم وقتی رسیدم خیلی شلوغ بود.بچه های سیصد و پنجاه هم بودند.جو اونجا خیلی ملتهب بود..یواشکی پرسیدم چی شده همه تون اینجایید؟
اونجا بود که فهمیدم ستار بهشتی کشته شده،
فشارم خونم نوزده شده بود بهم ریخته وعصبی بودم با دکتر شیفت شب دعوام شده بود.گقتم میخواهید منو هم بکشید از ساعت ۹ صبح تا ۷ بعد از ظهر منتظر نگه داشتید اگه مویرگهای سرم از فشار خون پاره میشد چی ….
بعد از تزریق آمپول و داروهایی که دادند
برگشتم تو بند خیلی داغون بودم بچه ها پرسیدند چی شده بود.واقعا ماشین نداشتن؟ که شما رو درمانگاه نمیبردند؟
گفتم نه !
واسه این بودکه یه کارگر جوان وبلاگ نویس به نام #ستار_بهشتی رو زیر شکنجه کشتن …..