«از زندان اوین به زندان تهران بزرگ»
پسرم، علی آقای نازنینم درود …
پریروز شنیدم که با دوستانت دست به جیب شدهاید و برای یکی که تولدش بوده کیک و خوردنی خریدهاید تا او را شاد کنید، و به او بگوئید؛ میشود در زندان خندید، میشود در زندان به دیوارهای ضخیم و چهرههای عبوس «نه» گفت، و میشود جلوی چشم آنانی که از ادب و انسانیت تهیاند و انسانیت و ادبمندی را برنمیتابند، متولد شد. روز تولد دوستت را از جانب من شادباش بگو. این از پریروز.
دیروز، اما از مادرت شنیدم که تولد خودت بوده. بدا، که من روز میلاد تو را از یاد برده بودم. تو از مادرت خواسته بودی پول کیک و خوردنیهای روز تولدت را به شماره کارت دوستانی واریز کند که دستانشان تهی است. این را که از مادرت شنیدم، به خود و به او گفتم: تولد یعنی این. تو به راستی داری متولد میشوی.
زندان برای تو پرورشگاهی شده که چشمانت وا شود، و به پس و پشت بسیاری از غفلتها و نارواییها واقف شوی. در نوشتههای گاه و بیگاهت میبینم و میشنوم که هر بار از جایی و از نقطهای ناپیدا، اما دم دست متولد میشوی. چیزهایی را میبینی و میفهمی که شاید برای دیگران بیارزش باشند، اما تو بر سر همان که در چشم دیگران به چیزی نمیارزد، گوهرهای شاهواری از پسندیدگی میافشانی، یا گوهرهای دروغینش پس میزنی، تا چهره پلید و راستینش عریانتر شود.
میلادت مبارک پسرم، از این که رنج زندانیان اطرافت را میبینی و از نداریهایشان رنج میبری، شادمانم. این همان «تولد» است. من نیز اینجا در زندان اوین، هر روز در مرز موئین مرگ و زندگی قدم میزنم. هر روز میمیرم و از نو زاده میشوم.
روز یازدهم شهریور همین پنجشنبه گذشته، جماعتی فریبگر در هیئت قاضی و دادیار و دادستان و منشی به زندان اوین آمدهاند تا به قول خودشان پرونده زندانیان را وارسی دوباره کنند. اساساً بازنگری پرونده زندانیان نیاز به نمایش و عربدههای تبلیغاتی ندارد. خلاصه پنج نفر از این جماعت بسیاری که به زندان اوین آمده بودند، نصیب بند شش اوین که من در آن هستم، شدند. این پنج نفر آمدند و اتاق به اتاق، لیز خوردند و با زندانیان صحبت کردند و در کمال وقاحت به آنان میگفتند: ان شالله کارت درست میشود. توکل کن به خدا. پیش قاضی که رفتی از خودت دفاع کن. اینها را با گوش خود میشنیدم و با چشم خود میدیدم. یکی از این پنج نفر ملا بود. چاق و چله و تنومند و نونوار و درشت پیکر و بلند بالا با شکمی برآمده. او به راستی نماینده نظام ملایان بود.
در یکی از شعبه های تهران درباره او شنیده بودم که چه وحشی ست و در نسبت با متهمین چه کج رفتار . پیش چشم دیگر دادیاران و رئیس بند و افسر نگهبان و زندانیان بینوا ، جلو رفتم و به آن ملا گفتم ؛ حاج آقا ” شا … دم به عمامهات ” . همه جا خوردند ، چرا که ” نوری زاد ” هرگز از اینگونه الفاظ بر زبان نمی آورد . اما عمامه او ، خود نظام بود . با این نظام وحشی و درنده و دزد و فریب کار و آدمکش چه باید می کردم ؟ یکی در آن میان که شاید قاضی بود یا دادیار ، در آمد و به من گفت : مودب باش ! گفتم : چشم ؛ و این بار رو به ملای چاق وچله گفتم : « ری …. م به عمامهات » . من مستراح را نه بر عمامه آن ملا ، که بر سر نظام ملايان خالی کردم . ملایانی که پوک مغز و مفتخوار و پوسیده و جامانده در هزار سال پیش اند و وقیحانه مدعی رهبری جهان نیز هستند . پسرم ، پس از آنکه آن روز در راهروی بند شش زندان اوین ، مستراح را بر سر آن ملا خالی کردم ، به اتاق خود رفتم . یکی از قاضیان یا دادیاران کت و شلواری آن هیئت ۵ نفره آمد دم در اتاق ما که دوازده نفر بودیم ؛ کفشهایش را درآورد که داخل شود ؛ برافروخته به او گفتم : دور شو و ریختت را نبینم ! به او گفتم ؛ اجازه نداری داخل شوی . گفت : نوری زاد ، مگر مرا نمی شناسی ؟ او را نمی شناختم ، اما گفتم : نیک می شناسمتان . شماها اخته های قضایی هستید . خواست داخل شود که گفتم : اگر جرات داری بیا تو . دیگری آمد و او را برد . البته یکی از آن پنج نفر که نامشان « زیبایی » بود در اتاق رئیس بندم پای صحبت از چند نفر از زندانیان نشست و چیزهایی نوشت و وعده پی گیری داد . نمایش مستهجن آن روز ، باشکوه تمام در روزنامه های روز بعد منعکس و منتشر شد . پسرم ، خواستم بگویم ؛ چه در زندان و چه در بیرون زندان می شود مرد ، می شود زنده شد ، و می شود در میان دیوارهای عبوسی که تو را احاطه کرده اند هر روزه پا به این دنیا نهاد . این نیز بگویم که مسئولان زندان و گندہ نامان زندان و نه فقط زندانیان زندان اوین ، یکی یکی به من پیام می رسانند که آنچه آن روز به آن ملا گفتی ، سخن در گلو مانده ی خود ما بود . خب ، سخن از دیگران به جای خود ، سخن خودمان را عشق است . اگرچه دیر ، اما « تولدت مبارک پسرم » . محمد نوری زاد بند شش زندان اوین ۱۵ شهریور ۱۴۰۰