جمعه, نوامبر 22, 2024
spot_img

من (محمد نوری زاد) جوری برنامه ریزی کرده ام که درست پیش از انتخابات با شکوه اسلام ناب محمدی حضرات، جنازه ام را روی دوش هیولاهای بیت رهبری و سپاهی و اطلاعاتی و ملاهای اصلاح طلب و رای دهندگان خنده بر لب بنشانم.

-

محمد نوری زاد:
دست و پایم را بستند،
و ۸ آمپول به من تزریق کردند.

عصر روز سه شنبه (۲۵ فروردین) در زندان بیهوش شدم برای ۳۶ امین بار… این آخری شدیدتر از همه بود، جوریکه پیش از آنکه حالم دگرگون شود، روی برگه ای نوشتم: اگر بیهوش شدم مرا به بیمارستان منتقل نکنید. برگه را با تکه چسبی به پیشانی ام چسباندم و دیگر بیهوش شدم.

نیمه شب همان روز (۲۵ فروردین) در حال خفگی شدید به هوش آمدم. دیدم نره غولی که نه روپوش سفید به تن دارد و نه یونیفورم بیمارستان، مرا بر کف اتاق خوابانده و کنده زانویش را بر گلو و گردنم نهاده است. داشتم خفه میشدم. نره غول از کیفی که دم دستش بود، آمپولی که از پیش آماده کرده بود را بیرون آورده و شلوار مرا پائین کشید و ۸ بار به آلت تناسلیم تزریق کرد، چه تزریق کرد، نمی دانم! سپس مرا روی تخت انداخت و دستها و پاهایم را در بدترین شکل ممکن با چهار تسمه سفت به میله های تخت بست، جوریکه تا دو روز هر دو دستم ورم کردند. با فریادهای مرگ بر خامنه ای و مرگ بر جمهوری اسلامی از هوش رفتم. ساعت ۱۰ صبح چهارشنبه ۲۶ فروردین خانم دکتری به بالینم آمد و پرسید؛ چه خورده ای؟ گفتم؛ چیزی نخورده ام. من ۴ استنت (فنر) در رگهای قلبهای خود دارم، با دو گرفتگی جدید که باید معالجه شوند. این دو گرفتگی گاه به گاه خون به مغزم نمی رسانند و من بیهوش می شوم. بیمارستان لقمان الدوله بود، و او گمانش بر این بود که من چون دیگر بیماران با خوردن چیزی خود را مسموم کرده ام.

ظهر چهارشنبه مرا به زندان برگرداندند؛ بلافاصله نامه ای به رئیس زندان (محمدی) نوشتم که مرا فوری فوری به پزشکی قانونی پارک شهر اعزام کنند تا مشخص شود که در آن 8 بار چه به من تزریق کرده اند. نامه را به رئیس بند (گودرزی) دادم و تاکید کردم که هرجور شده مرا همین امروز به پژشکی قانونی اعزام کنید. نامه را گرفت و رفت، و هیچ خبری نشد.

فردای آن روز (۲۷ فروردین) صدای غش غش خنده های گودرزی را شنیدم. رفتم به دفترش، دو مهمان داشت ناشناس… به گودرزی گفتم؛ میدانی چرا غش غش می خندی؟
گفت؛ چرا؟ گفتم؛ به این دلیل که هشت بار به خودت چیزی تزریق نکرده اند، و باز به این دلیل که فردی چون سعید طوسی (قاری قرآن بیت رهبری) ترتیب بچه ات را نداده است، وگرنه اینطور غش غش نمی خندیدی… گودرزی گفت؛ کار من این بود که نامه ات را برای اعزام به رئیس زندان بدهم که دادم. بالاتری ها با اعزام شما موافقت نمی کنند.

من (محمد نوری زاد) در این ۲۱ ماهی که زندانی هستم، همیشه با یک عصای آلومینیومی جا به جا می شوم.چون گاه گاه تعادلم بهم می خورد. چهار بار از بالای پله های بلند به پشت واژگون شدم. همانجا در دفتر گودرزی عصا را بالا بردم و به گودرزی گفتم؛ تو کار خودت را کرده ای… اکنون بنشین و کار مرا تماشا کن… و با عصای خود افتادم به جان شیشه های پنجره های اتاقش و درست در مقابل چشم دو مهمانش هرچه شیشه بود زدم و شکستم. دریغ که عصایم شکست، وگرنه شیشه های فراوان تری برای شکستن در آنجا بود.

دیروز ۲۹ فروردین طی نامه ای از گودرزی و محمدی و رئیس زندان و دادیاری و هیولای سپاه و اطلاعات شکایت کردم، و برگه ی شکایت را بدست خود گودرزی دادم و گفتم؛ بینداز توی سطل زباله…

در نامه ای که برای رئیس زندان نوشته بودم تا مرا به پزشکی قانونی اعزام کنند، به این مهم اشاره کرده بودم که دو سرباز و پاسیار در اتاق بیمارستان لقمان مراقب من بودند زمانیکه نره غول زانو بر گردنم نهاده بود و به من آمپول می زد هیچ کدامشان در اتاق نبودند.

به مردم ایران و به مجامع حقوق بشری جهان اعلام می کنم که ای بسا بیماری چون هپاتیت یا ایدز یا چیز دیگری به من تزریق کرده باشند، مانند کاری که با احمد خمینی و احمد قابل مشهدی و دیگران کردند. در آستین هیولاهای سپاه و اطلاعات از این جور خودکشاندن ها و تزریق بیماریها فراوان است، و اجازه ندهید فریاد ما خاموشی گیرد.

دو هفته پیش مامور ابلاغ زندان با برگه ای آمد به من گفت؛ ۸۵۰ میلیون تومان وثیقه بگذار و برو مرخصی… روی همان برگه نوشتم؛ ای هیولاهای سپاهی و اطلاعاتی… پشت گوشتان را ببینید که من خود را تار و پود بازی های بچه گانه شما کنم.

همین شنبه گذشته (۲۸ فروردین) مامور دیگری آمد، با برگه ای که بیا و برو و تنها یک فیش بیاورند و برو مرخصی… باز نوشتم پشت گوشتان را ببینید که من گول این بازیهای ابلهانه را بخورم. و نوشتم؛ من تا زنده ام در زندان میمانم، تا هم خودم و پسرم، و همه ی زندانیان سیاسی و عقیدتی و قومی بی قید و شرط آزاد شویم، و نوشتم؛ “داریم براتون”…

من امروز ۵۲ زخم هر روزه را بر خویش وارد آوردم. ۳۹ روز از اعتصاب دارو و ۳۶ روز از اعتصاب غذای من می گذرد. ده کیلو وزن من کم شده و دید چشمانم نیز … بر پشت دستانم لکه های سیاه ظاهر شده، و ۸ ماه است که تلفن مرا قطع کرده اند.

من (محمد نوری زاد) جوری برنامه ریزی کرده ام که درست پیش از انتخابات با شکوه اسلام ناب محمدی حضرات، جنازه ام را روی دوش هیولاهای بیت رهبری و سپاهی و اطلاعاتی و ملاهای اصلاح طلب و رای دهندگان خنده بر لب بنشانم.

محمد نوری زاد / ۳۰ فروردین ۱۴۰۰ / زندان اوین

Recent posts