نوشته مینا راد، شاعر و زندانی سیاسی سابق و از فعالین اعتراضات آبان و‌ دیماه ۱۳۹۸

تخفیفِ جعلیِ دیوا‌نگی 

در بازداشتگاهِ وزرا، اتفاقات موهوم کم نیستند. حتی اگر تجربه‌ٔ یک ساعت حضور در این وحشت سرا را داشته باشید، برای درک این مطلب کفایت می‌کند. اتاقِ بازجویی که به «سردخانه» معروف است،می‌تواند اولین وحشتِ یک زندانی در آنجا باشد. اتاق بی نهایت سرد است، آنقدر که وقتی در آن حضورپیدا میکنی از سرما به کبودی میزنی. افراد در آنجا، بعضا هفت یا هشت نفرند که جلاد وار دور یک میز نشسته و گویی عزم سلاخی یک مرده را دارند. لباس های تنشان درست برعکس لباسهای متهم کاملا در برابر سرما مقاوم است، و دیدن لرزش دست و دهان فرد متهم از فرط سرما برایشان نهایت یک سرخوشی و تمسخر را فراهم می‌کند.

هفت بازجو، همگی مرد، با چهره‌های زمخت که رفته رفته بر اثر قساوتی وحشیانه کریح المنظر نیز شده‌اند مشغول بازجویی ات می‌شوند. سوالهای آنها هرگز سوال نیست، افرادِ تجربه کرده می‌دانند که در بازجویی های سیاسی هرگز سوال «پرسیده»نمی‌شود، بلکه «جواب» دریک ضرورت تهدیدآمیز به فرد تحمیل میشود. در میان این حجم از خشونت، کسی هست که معمولا تا آخر بازجوییِ جمعی ساکت است و شمایلش آدم را یاد معلم های پرورشی می‌اندازد، شیاد و خوش خنده.وقتی بازجویی به پایان نزدیک است او جلو می‌آید و با لحنی آرام از باقی افراد می‌خواهد متهم را با او تنها بگذارند. 

نمایشِ وقیحانه‌ٔ رذالت از اینجا شروع می‌شود. مرد یک نگاه ظاهرا مهربانانه و از سر لطف به متهم می‌اندازد و می‌گوید: 

«ببین امکان دارد که چه پرونده های بزرگتری برایت باز شود؟ پس خوب به چیزی که می‌گویم گوش کن. فکر نکن اگر دوماه یا دوسال اجرایی داری دقیقا همان صورت می‌گیرد. اینجا دقیقا ته خط توست. چون نه کسی میداند کجایی و نه هیچکس اگر تا پنجاه سال دیگر آزاد هم نشوی جرات می‌کند بپرسد کجایی. اینجا می‌توانند آنقدر نگه ات دارند تا استخوانهایت کاملا پودر شوند. میدانی اینجا، در فلان طبقه چند جنازه داریم که هنوز خانواده‌هایشان کمترین اطلاع از مرگ آنها ندارند؟ می‌خواهی این بلا سرت بیاید؟»

در اینجا، همانطور که من گفتم، احتمالا متهم بگوید: «نه. اما چاره‌ چیست؟»

و مرد همانطور که لبخندی از سر پلشتی میزند ادامه خواهد داد: «دیوانه بودن. دوست داری امتحانش کنی؟ من رزومه‌ی تورا خواندم، شاعری و اهل قلم. هنرمندی. هنرمند به یک جای راحت نیاز دارد. اینطور نیست؟ اینجا بمانی و بپوسی بهتر است یا ازاینجا بیرون بروی و بنویسی؟»

میپرسی:« کجا بروم؟!»

و او به همان سرعت جواب خواهد داد: «بیمارستان روانی! اسمش بد است اما به مراتب جای بهتری ازاینجاست. قبول کن که دیوانه‌ای، رفتارهای جنون آمیز از خودت نشان بده، خودت را بزن، زخمی کن، و با صدای آرامی ادامه میدهد: خودم تیغ برایت می‌آورم… و خودم هم برگه‌ٔ اعزامت به تیمارستان را امضا میکنم! چطور است؟»

سکوت میکنی و شیاد، از حقه های عاطفی‌اش استفاده میکند:«اصلا میدانی چه بلایی سرِ مادرت آمده؟ به من خبر رسیده که در سی سی یوست و حال وخیمی دارد.فکر میکنی چرا؟ چون از جای تو بی خبر است. اگر موافقت نکنی به زودی تک تک خانواده ات بیمار میشوند، یا از سر نگرانی و آبرو کار دست خودشان می‌دهند. چه شد؟! قبول میکنی؟»

و با وجود مقاومت و عدم پذیرش، ناگفته نماند که در روزهای آخر از من اثر انگشت‌هایی گرفتند که حتی نمی‌دانستم چه هستند، چشم هایم را گرفته بودند و انگشتم را به استامپ می‌زدند. یعنی برای مادام العمر اتهام هایی امضا شده از تو دارند که مجبورت می‌کند مثل یک بره زندگی کنی و از این بابت راضی نیز به نظر برسی.

گذشته از همه‌ٔ اینها، این روش تازه‌ی شکنجه، یعنی دیوانه سازی از زندانیان سیاسی، به علاوه‌ی تلقینِ روزانه از سمت سایرین به دیوانه بودنت، و خطاب کردنت به اسم دیوانه، و دروغ هایی درباره‌ٔ خانواده ات مثل مادرت سکته کرده یا الباقی، و تشویق مداومت از سمت شیادِ مهربان به خود زنی و خودکشی، شاید تنها گوشه‌ی کمی از آن شکنجه های روانی‌ست که در این دوزخِ سیاه بر سرِ زندانیان سیاسی فرود می‌آید. 

میناراد