Home اخبار زندانیان سیاسی دلنوشته سعید شیرزاد از زندان رجایی شهر؛

دلنوشته سعید شیرزاد از زندان رجایی شهر؛

(نامه ای به یک معشوقه)
با غرور و اشک می خوانیم که زانیار و لقمان دارد کردستان من

در فراسوی نوشتن ها و بازی با واژه ها و درآمیختن دلتنگی با کلمات از نثر باید گذشت و به شعر پناه برد،پناهگاهی برای یافتن رویا و این یافتنی را تنها با تو میشود به پایان رساند و برای لذت پناه بردن به این رویا باید همبازی واژه های شهیار قنبری شد و همچو قایقی تنها در دل اقیانوس با خاطرات ۳۰ساله ایرج جنتی که به لحظه در مغزت به انفجار میرسد و در پیوندی ناگسستنی با نت های اسفندیار منفردزاده که رویای خجستگی بهار را زمزمه میکند باید به پیش رفت برای گسستن سیم های خارداری که حتی شعر و ترانه را در خود محبوس کرده است،ولی امید رهایی ای که در همان نت ها و شعرها نهفته است تو را در من زنده نگه داشته است…

با تو در این کنج زندان به شعر و رویایی دست یافتنی پناه می برم وقتی حتی ستاره ها در میدان تیر به خط میشوند و باج گیران در تفتیش کوهپایه،ترانه را با دستبند خرافات به سیاه چال می افکنند مبادا خطوط نیزه وار قامتت طلسم خلایق را هزار بار از این بیشتر بشکند و اینگونه از تصویر تو نیز می ترسند آنگونه که سنگریزه ای واقعیت آبی آب را اصرار می کند،تو را در عاشقانه ترین شقایق ام و در شکستگی آیینه ها و گردباد حادثه ها و در نیاز قدغن شده ی زیر رگبار باروت سرب و چکمه و تیر و ترکش های نشسته بر بوی خوب گندم می بینم که واژه های مست کننده اش،شعر و غزل دشنه ی دست بی صدا میشود و در غصه مرگ عاطفه تو را در واژه های آوازه خوان غمگین محکوم به مرگی که فریادش از لای سوراخ های دریچه ی سلولم وجودم را با تو سرشار از زندگی میکند می جویم و اینگونه نیاز به بوییدن و روییدن ات بر من نفس می شود.
با تو صدای عشق و انفجار می شوم و بر دارهای قالی دختران مهاباد چکه چکه ی خون می شوم و سنگر پادگان سنندج را با سپیدی پرستاره اش در کوچ مریوان،پرنده ای آزاد بر خرابه های آباد می شوم و نظر به راه رفیقان برای عشق تازه بی اجازه به جنگ جلادان شب می روم و در رقص سایه ها برای کشف بوسه ای در غربتی خانگی،از غزل و از زندگی می گویم و تمام قدغن ها را در آبیدر و زریوار به باد می سپارم و در فکر فتح رهایی با پرچم یک رنگ رفیقان بادبان ها را مرمت و مهربانی ها را تقسیم می کنم که تیر خشم زهرم از کمال جان به فتح شب دلان بنشیند وقتیکه نان زندان را در خواستگاه دردهایمان با سکوت انتظار تیرباران شبان زخم بندان رفیقانمان یکی کردیم عشق به تو در آواز سحرگاهان به اوج پرواز رهایی سبز شد و با عشق پروبال کشیدن برای باهم برابر بودن،با یاران به امید سرخ دیدار بر می افرازیم و عاقبت آنسوتر زیر باران و آوازخوانان پیروزگانیم.

با تو آب را میکوبم و شعر می ریسم و باد را می رویانم هرچند که بیانیه های طویل جنون و عفونت در سایه ی تفنگ و خرافات کشتار وحشیانه ی یاران را به کلاغان دروغ بگویند اما عزیز عزیزان و رفیق رفیقانت برایت غزل غزل حدیث رهایی دارد وقتیکه عشق تو برای چیدن هرزترین ریشه ها تیشه بدستم داد تا که برای همیشه با مردارخوار و وقاحت نایابش تا سپیده رفتن بجنگم که با تو از مرداب بیرون می آیم و هرگز از دشمن نمی ترسم و با تو در سکوت شیشه ها و صدای بلندگوها و بالگردها می خوانم که خواندن دیگر معصیت ندارد و در شب خیس شدن کلاغان را به شعرمان و قفل ها را بر دهانمان می شکنیم و در کشتار بی حیای یاران و عاشقان در بیداری زنجیریان پای دار و سوختن پر پروانه ها و گلوگاه بریده و سوخته ی ترانه ها،مرگ از ترانه های من و تو می میرد و قانقاریا از استخوان کورد تو می ترسد وقتیکه اوباشان هنگام برگشتنشان از درخت سوزی پیشانی ماه را بر سنگ زده و تماشای بتی را اصرار می کنند انگار که سرمه ای بر چشم می کشند و شاعران برای تو که بهانه ی عشق و زندگی می شوی دلیل جاری زیستن را در خشکاندن سرمه دان و ماندن حنجره در قحطی سال شعر و صدا به تصویر می کشند.

خروج از نسخه موبایل