تیرماه سال ۸۸ شب سوم بازداشتگاه کهریزک؛
بعد از چند روز در کهریزک میخواستم کمی بخوابم که در همان لحظه یکی از همبندان خواهش کرد که من نیم ساعت از جایم بلند شوم و او کمی جای من دراز بکشد و کمی بخوابد، دلم برایش سوخت، چون میدانستم ۳ روز است که نخوابیده، از جایم بلند شدم، رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب، که محمد کرمی ( وکیل بند ) داخل قرنطینه یک آمد و از میان آن همه آدم، «سامان مهامی» و «احمد بلوچی» را بیرون کشید و بعد نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، صدایم زد: «تو هم بیا بیرون…» من میدانستم بروم بیرون کتک بدی خواهم خورد، گوشهای نشستم تا من را از یاد ببرد ولی دوباره وارد قرنطینه یک شد و به زور کتک به همراه دو نفر دیگر من را از قرنطینه بیرون برد و خمس آبادی ( افسر نگهبان ) شروع کرد به زدن من با لوله پیویسی.
کتک خوردن من حدود بیست دقیقه طول کشید، بعد محمد کرمی به همراه دو نفر به من پابندهای آهنی زدند و من را از یک میله آهنی آویزان کردند، دیدم سامان مهامی و احمد بلوچی هم آویزان هستند…
پابندها آنقدر تیز بودند که وقتی آویزان شدم، از مچ پاهایم خون میآمد… استوار خمس آبادی با استوار گنج بخش (افسر نگهبان های شب سوم ) شروع کردندبه زدن من با همان لوله پیویسی، میگفتند:« باید بلند داد بزنی و بگی گه خوردی».
من نمیتوانستم آن را بگویم و تنها سکوت کرده بودم… صدای بچهها را میشنیدم که بلند صلوات میفرستادند تا شاید آنها از کتک زدن من دست بردارند ولی آنها همچنان ادامه میدادند، دیگر آنقدر زدند که مجبور شدم این جمله را بگویم و پیوسته تکرار میکردم… دهانم خشک شده بود… فکر میکردم که تمام اینها را دارم خواب میبینم، سخت و باورناپذیر بود اما واقعیت داشت، تمام آن دردها و فریادهایم واقعیت داشت…
بعد از بیست دقیقه مرا پایین آوردند… در شوک بودم… چند تن از مجرمان مرا به داخل قرنطینه بردند، سپس یکی دو نفر از همبندیان من را به دستشویی بردند تا روی صورتم آب بریزند و زخمهایم را بشویند که در همان لحظه استوار خمس آبادی یک قفل کتابی به محمد کرمی داد تا دوباره من را بزنند.
محمد کرمی وارد دستشویی شد و شروع کرد با قفل بر سر و صورت من کوبیدن و من یک لحظه از حال رفتم و تمام سر و دهنم خونی شده بود. او من را از شلوارم میگرفت و بلند میکرد و محکم بر زمین میکوبید، کم کم شلوارم پاره شد و دیگر کاملا برهنه بودم و برهنگیم در میان آن همه فشار و درد، درد بزرگ دیگری بود که مدام از ذهنم میگذشت، بعد از آن روی گردنم ایستاد و با پاهایش محکم فشار میداد تا مرا خفه کند، حدود سه چهار دقیقه طول کشید… خفگی را کاملا احساس کردم، بینفسی و به تدریج بیزمانی… انگار همه چیز برایم بیرنگ میشد و مقابل چشمهایم نقطه روشنی داشت بزرگ و بزرگتر میشد… مثل مرگ بود… خود مرگ بود!
دیگر از حال رفته بودم و محمد کرمی که فکر کرده بود دیگر من مردهام، پاهایش را از روی گردنم برداشت… بعد از دقایقی نفسم برگشت و به هوش آمدم… سپس همبندانم من را به داخل قرنطینه بردند. آن شب حال خوبی نداشتم و تا صبح کابوس میدیدم… انگار خودم نبودم… انگار مرده بودم!
فردای آن روز با بدنی پر از درد از خوابی سرد و سیاه بیدار شدم، زخمهایم عفونت کرده بود و تنم ناگزیر در انتظار شکنجههای روز دیگر بر زمین ِ سخت کهریزک بیجان افتاده بود…